کد خبر: 5334
سرویس: داستانک
تاریخ انتشار: ۱۸ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۵:۳۶
  • خبرنگار: روابط عمومی
  • چاپ
"  داستانک   "

پیرمردی به همراه پسر جوانش در مزرعه ای کوچک زندگی می کرد. همسایه  آنها که مرد ثروتمند و طماعی بود مدتها بود که می خواست آن مزرعه کوچک را به املاکش بیفزاید ولی پدر و پسر راضی به فروش نمی شدند....

«کشاورز زیرک»

پیرمردی به همراه پسر جوانش در مزرعه ای کوچک زندگی می کرد. همسایه آنها که مرد ثروتمند و طماعی بود مدتها بود که می خواست آن مزرعه کوچک را به املاکش بیفزاید ولی پدر و پسر راضی به فروش نمی شدند. مرد ثروتمند که می دانست زندگی یک کشاورز وابسته به کشت و کار است با خود فکر کرد که اگر پسر جوان را برای مدتی از مزرعه دور نگه دارد پدر فرتوتش قادر نخواهد بود زمین را برای کاشت آماده کند و در نتیجه ورشکست خواهد شد و چاره ای جز فروش مزرعه نخواهد داشت. پس دست به توطئه ای ناجوانمردانه زد. اسلحه ای در خانه پیرمرد پنهان کرد و به پلیس اطلاع داد که همسایه اش در کار خرید و فروش غیرمجاز اسلحه است. پلیس به خانه آنها رفت و با یافتن اسلحه در آنجا، پسر جوان راهی زندان شد.

فصل کاشت فرا رسید و پیرمردِ تنها نامه ای به پسرش نوشت: پسر عزیزم، اولین باری است که از رسیدن فصل کاشت ناراحتم. دستها و پاهایم در اثر پیری ناتوان شده اند و نمی توانم مزرعه را برای پاشیدن بذر شخم بزنم. کاش مثل همیشه در کنارم بودی، در آنصورت کوچکترین مشکلی نداشتم، اما حالا بسیار درمانده ام.»

مدتی نگذشت که نامه ای کوتاه از پسر به پدر رسید با این مضمون: پدر، مبادا مزرعه را شخم بزنی چون من در آنجا اسلحه پنهان کرده ام و اگر پیدا شود به دردسر بزرگی خواهم افتاد.

روز بعد، ماموران پلیس به مزرعه ریختند و به امید یافتن اسلحه، زمین را زیر و رو کردند اما هیچ اسلحه ای نیافتند و دست از پا درازتر بازگشتند.

فردای آن روز، پیرمرد نامه دیگری از پسرش دریافت کرد که در آن نوشته بود: پدر جان، حالا که خودم در کنارت نبودم پلیس ها را به کمکت فرستادم. شنیده ام که حسابی مزرعه را زیر و رو کرده و شخم زده اند. امیدوارم از کارشان راضی بوده باشی. حالا با خیال راحت بذرت را بکار و بدان که هر چقدر هم که از تو دور باشم تنهایت نخواهم گذاشت. 

                               اگر برای فرار از بن بست راهی نیافتی، راهی بساز.

برای ما بنویسید

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
5 + 5 =