کد خبر: 4976
سرویس: داستانک
تاریخ انتشار: ۴ دی ۱۳۹۷ - ۰۸:۵۵
6

ویکتور از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید، نیمی از ماه سیگار برگ می‌کشید و سرخوش......

«این داستان حقوق بازنشستگی»

ویکتور از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید، نیمی از ماه سیگار برگ می‌کشید و سرخوش ...
من یازده سال با ویکتور هم‌کار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل می‌شدم، ویکتور روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ
می‌کشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی‌اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟
هیچ وقت یادم نمی‌رود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهره‌ای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم ... همین‌طور که به او زل زده بودم، بدون این‌که حرکتی کنم، ادامه دادم:
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!
ویکتور با شنیدن این جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه!
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه!
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه!
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم: نه!
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه!
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، …. نه، … نمی دونم!
ویکتور همین‌طور نگاهم می‌کرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ….
حالا که خوب نگاهش می‌کردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویکتور جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویکتور سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله‌ای را گفت. جمله‌ای را گفت که مسیر
زندگی‌ام را به کلی عوض کرد.
ویکتورپرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟
جواب دادم: نه!
ویکتور گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی.

برای ما بنویسید

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
4 + 3 =