شهید تندگویان

آنچه درپی می آید بخش هایی از خاطرات و روایات دو تن از یاران نزدیک شهید تندگویان است که به مناسبت نهم آبان ماه، سالروز اسارت شهید محمد جواد تندگویان، وزیر آزاده نفت، از نظرتان می گذرد.

* علمدار متولی

پیش روایت:

اگر این نخل ها بی سر بشوند، اگر دشمن از خط تالوگ بگذرد، اروند به خشم بیاید و شط خون شتک بزند به ساحل گسبه۱، اگر پالایشگاه، آن پالایشگاه بزرگ، با همه خاطرات کارگرهایش، دود بشود و از یادها برود، اگر تیک تاک ساعت سفید روی پیشانی دانشکده نفت از کار بیفتد و زمان متوقف یک آدم دیوانه عفلقی شود؛ اگر آبادان عروس شهرهای ایران در جوانی به ماتم بنشیند و رخسار خرمشهر رنگ خون بگیرد، دیگر چه فرقی می کند کی در کدام جایگاه به منصب نشسته یا به خدمت ایستاده باشد؟

مگر نه این است که چمران بزرگ، وزارت دفاع را در کوله پشتی خود و رزمندگان جنگ های نامنظم به دهلاویه برده است در قلب جبهه سوسنگرد! پس بی گمان محمدجواد تندگویان نیز خواهد توانست جلسات ستاد و صف وزارت نفت را در کتابخانه باشگاه نفت اهواز و گوشه ای از پالایشگاه آبادان برگزار کند.


* جنگ است و هرکاری می شود کرد؛ جز اینکه در خانه بمانی و صحنه ستیز زورآوران را از صفحه تلویزیون بنگری و به نظاره آوارگی مردم سرزمینت بسنده کنی که هر روز تاوان تحمیل یک جنگ ناخواسته را به خون پاک ترین نسل از جوانان، و تاول پاهای کودکان، می دهند!


جنگ است و گذرگاه عافیت تنگ است، پس پیش از آن که محاصره شهر تنگ تر شود، باید بی پروا از حلقه دشمن گذشت و به کارگرهای از جان گذشته پالایشگاه پیوست که یک ماه است زیر بویلرهای نیم سوخته "کت کراکر"۲ به جدال با مرگ مشغول اند. باید رفت و شانه به شانه آتشکارهای سینه سوخته، "هوز"۳ کشید و فواره گرفت و "مانیتور"۴ بست تا مگر شعله شقاوت دوستان شر به پاکن شیطان، فروکش کند.

جنگ است و ما اکنون در میانه ی معرکه ایم! و نخوت و قساوت قادسی، خون بچه های "احمدآباد " و "جمشید" و "مینو" و "اروندکنار"۵ را به جوش آورده است و تو  اگر عقب بنشینی، دشمن پیش تر خواهد آمد، از بهمن شیر خواهد گذشت و روی کارون پل خواهد بست؛ چرا که  "آمده است که بماند به زعم خویش! ۶

و حالیا نفت- وزارت علییه هیدروکربور- دیگر تافته جدا بافته، و حیاط خلوت هفت خواهران، میراث دار "انگلوپرشیا" نیست! نفت اکنون "وزارت پشتیبانی جنگ" است در بزنگاه حمله بربرهای بعثی تبار! و هزاران رزم آور مدافع شهر و صدها هزار مردم پیرامون تاسیسات، به مشعل های بلند آن، چشم دوخته اند.

نفت موتور محرک جنگ است و توامان، به اسکان آوارگان در کمپ های "سمیه" و "طالقانی" و "فلور"۷ هم می اندیشد! به مهندسی رزمی چمران در منظم ترین جنگ های نامنظم تاریخ! هم گوشه چشمی دارد.

شب هشتم آبان ۱۳۵۹ است، محمدجواد تندگویان- وزیر نفت دولت شهید رجایی، دکتر منافی، وزیر بهداری و بهداشت، مهندس بوشهری، معاون وزیر و تنی چند از مدیران صنعت نفت به اهواز آمده و در ستاد جنگ مناطق نفت خیز به شور نشسته اند. برخی دیگر از مدیران نفت و تنی چند از نمایندگان مجلس هم هستند، سید محسن یحیوی مدیرمناطق، بهمن سروشی معاون عملیات و شماسی معاون مالی- اداری هم حضور دارند.

جلسه ستاد جبهه و جنگ مناطق نفتخیز برای رسیدگی به اوارگان جنگی در کمپ کریت آبان ماه ۱۳۵۹. از راست: نفر اول (؟)، نفر دوم رضا قلی احمدی دبیر ستاد جبهه و جنگ مناطق، نفر سوم محمد رضا شماسی معاون مالی- اداری مناطق، نفر چهارم بهمن سروشی مدیرعامل مناطق نفتخیز، نفر پنجم حسینعلی فاطمی، نفر ششم (؟)، نفر هفتم (؟)، نفر هشتم (؟)، نفر نهم سید محسن یحیوی، نفر دهم مرتضی عسکری -کارشناس مهندسی نفت.


مهندس یحیوی، همین اواخر جایگزین تندگویان شده است. او که عصر امروز از آبادان برگشته؛ در فضای سنگین این نشست شبانگاهی، گزارشی می دهد از خط مقدم جنگ در آبادان و به ضرورت تداوم بازدیدهای مسئولان نظام و تاثیر حضور آنان بر روحیه رزمندگان و کارکنان پالایشگاه اشاره می کند. بعد بحث بازسازی بخش های بمباران شده و نحوه نگهداشت پالایشگاه در مدار عملیات، پیش کشیده می شود و نهایتا اینکه قرار می شود وزیر نفت و همراهان از پالایشگاه واقع در خط مقدم جنگ بازدیدی داشته باشند.

جلسه، تا پاسی از نیمه شب به طول می انجامد، بعد قرار می شود همگی استراحتی کنند و صبح راه بیفتند به مقصد معهود.

بهمن سروشی، وزیر را تا در منزلش- واقع در نیوسایت- خیابان ناهید، همراهی می کند. همان منزلی که خانواده مهندس تندگویان در دوره مدیریت مناطق نفتخیز چند ماهی آنجا اقامت داشته اند و تا آن زمان به سبب رفت و آمد مکرر به اهواز، در اختیار ایشان بود.

شب آبان به کندی سپری می شود؛ چراغ های نیوسایت خاموش است و اهواز شهر مشعل ها در تاریکی مطلق فرورفته است. هوا اما خنک است و نسیم شبانه ای که از جانب کارون می وزد، برای آخرین بار ریه های وزیر جوان نفت را از عطر شب بویی آکنده می کند که باغبان های شرکت نفت، آن حوالی در یکی از خانه- باغ ها کاشته اند.

مهندس سروشی خداحافظی کرده و راه می افتد سمت ستاد؛ قرار است شب را همان جا بخوابد. بین راه فهرستی از کارهای بر زمین مانده را در ذهن مرور می کند:

خارج ساختن هواپیمای فرندشیپ نفت از فرودگاه آبادان در زیر رگبار مستقیم و بمباران شدید هوایی


یکی باید برود بیدبلند و وضع گازرسانی به شهرها را سامان بدهد، زمستان ۵۹ در راه است! یکی باید برود خارک و مشکل آب و غذای نیروها را رفع کند و جان پناه بسازد برای وضعیت قرمز. "خضیر" باید بچه های ترابری را به آبادان ببرد و هواپیماهای "تیو" را قبل از بمباران از آشیانه ها، خارج کنند. یکی باید برود گاوهای "دیری فارم" را پیش از آن که از تراکم شیر تلف شوند، از مزرعه خارج کند. ۸ یکی باید مسئولیت تخلیه اموال انبارهای گمرک آبادان را عهده دار شود...

روایت اول *

اتفاقی ناگوار ...

مهندس بهمن سروشی- معاون وقت عملیات مناطق نفتخیز در باره شب و روز منتهی به اسارت شهید تندگویان، می گوید:

من آن شب بعد از همراهی مهندس تندگویان تا در منزل، دوباره به ستاد برگشتم. به همان سالن کتابخانه باشگاه نفت در نیوسایت، که ترجیح می دادم شب ها همانجا بخوابم، بویژه اینکه مدتی بود خانواده ام را به یزد منتقل کرده بودم و تنها بودم و فراغت بیشتری برای پیگیری کارها داشتم.

آقای تندگویان آن شب در منزل خودشان استراحت کردند و باقی همراهان نیز در چند واحد از خانه های نیوسایت اسکان داده شدند و صبح فردا دوباره همه به ستاد آمدند و بعد از صرف صبحانه، مطابق برنامه قرار شد یک گروه از جمله آقایان یحیوی، بوشهری، ابوفاضلی و چند نفر دیگر به همراه آقای تندگویان به آبادان بروند و مهندس سادات هم برای سرکشی به بیدبلند عزیمت کنند. من هم از مسیر گچساران و شیراز به یزد بروم. به من پیغام داده بودند که پدرم سکته کرده و حالش بد شده و قرار شد که دو روزه بروم سری بزنم و برگردم. "

خلاصه، شهید تندگویان و همراهان سوار بر دو تا ماشین (و یک خودرو وانتی که بچه های ترابری به آمبولانس تبدیل کرده بودند) همراه با مقداری لوازم و وسایل مورد نیاز نیروهای مستقر در منطقه، از نیوسایت خارج شدند. ما هم مهیای حرکت شدیم که در همان دقایق اولیه خبر دادند یکی از ماشین ها که پشت سر ماشین شهید تندگویان در حرکت بوده، با ماشینی که از روبرو می آمده، تصادف کرده است. فوری به محل رفتیم. حادثه بعد از باشگاه نفت، سر اولین پیچ منتهی به خرمکوشک اتفاق افتاده بود، چیز مهمی نبود اما یکی از همراهان از ناحیه سر آسیبی جزیی دیده بود که باید پانسمان می شد. همراه با مصدوم به بیمارستان قدیم نفت رفتیم که همان حوالی بود. بعد از مداوای سرپایی، ماشین ها دوباره به راه افتادند. کل این ماجرا حدود نیم ساعت به طول انجامید.


* گفتند اتفاق ناگواری افتاده است، سریع برگرد! و بعد تلویحا خبر اسارت شهید تندگویان را دادند و اینکه ماشین بچه ها در نزدیکی آبادان با نیروهای عراقی برخورد کرده و اسیر شده اند.


بعد من راه افتادم به سمت یزد- مشکل ماشین و بنزین هم داشتیم. تمام شب را توی راه بودم به محض اینکه رسیدم، گفتند: آقای سادات، از طریق پخش فرآورده های نفتی آنجا، پیغام گذاشته اند که فوری تماس بگیرید. من رفتم پخش و از آنجا با آقای سادات تماس گرفتم، گفتند: اتفاق ناگواری افتاده است، سریع برگرد! و بعد تلویحا خبر اسارت شهید تندگویان را دادند و اینکه ماشین بچه ها در نزدیکی آبادان با نیروهای عراقی برخورد کرده و اسیر شده اند. گفتم: جدی می گویی؟ قطعی است؟ گفت: متأسفانه بله. تمام تلاشی هم که صورت گرفته، بی نتیجه بوده، در تلویزیون هم آنها را نشان داده اند. (ظاهراً آن شب بچه ها تلویزیون عراق را دیده بودند.)

شاید نیم ساعت از رسیدنم نگذشته بود که بلافاصله، دوباره برگشتم. بعد از ظهر به شیراز رسیدم، پمپ بنزین ها هم شلوغ بود. بنزین گرفتم و حرکت کردم؛ صبح زود روز بعد به اهواز رسیدم. یعنی تقریباً رفت و برگشتم دو روز طول کشید. به اهواز که رسیدم از آن دو ماشینی که پشت سر مهندس تندگویان بودند، شرح واقعه را جویا شدم، گفتند: ماشین مهندس تندگویان در جاده خاکی با فاصله، جلوتر از ما حرکت می کرد، از فاصله دور دیدیم که افرادی ناشناس جلو آنها را گرفتند و پیاده شان کردند و ما بلافاصله دور زدیم و برگشتیم و توانستیم زیر رگبار گلوله هایی که به طرفمان شلیک می شد، خود را بین نخل ها مخفی نموده و آرام آرام دور شویم.


روایت دوم **

از ذوالفقاری تا زندان سازمان امنیت عراق

دکترسیدمحسن یحیوی- مدیر وقت مناطق نفتخیز که به همراه شهید تندگویان به اسارت نیروهای بعثی در می آید،  چنین روایت می کند:

صبح روز نهم آبان، سوار یک بلیزر دو در که ماشین مدیریت مناطق نفتخیز بود، از اهواز خارج شدیم. مطابق مرسوم چون میزبان بودیم و منطقه هم خطرناک بود، پیشاپیش کاروان حرکت می کردیم. پشت سر، دکتر منافی- وزیر بهداشت، تنی چند از معاونین ایشان، برخی نمایندگان مجلس و چند خودرو حامل آذوقه و وسایل مورد نیاز نیروهای مستقر در آبادان، حرکت می کرد. تا جایی که به خاطر دارم، شهید تندگویان و یکی از محافظان جلو نشسته بود و من و مهندس بوشهری ردیف وسط و یکی دیگر از محافظان هم قسمت عقب خودرو جای گرفته بود.

چون احتمال می دادیم مباحث شب گذشته به گوش نامحرم رسیده باشد، احتیاط کردیم و برنامه و مسیر حرکت را تغییر دادیم و به جای اینکه از طریق ماهشهر و توسط هاورکرافت از راه دریا به آبادان برویم، از جاده اهواز- آبادان به راه افتادیم. به جز یک حادثه کوچک که در آغاز حرکت رخ داد و حدود نیم ساعت برنامه را به تاخیر انداخت، ما مسیر اهواز تا سه راهی شادگان - ماهشهر را بی هیچ مشکلی طی کردیم. تا اینجای کار اوضاع نسبت به دیروز که من از آبادان برگشته بودم تغییر چندانی نکرده بود بحز اینکه بین راه تعداد بیشتری از نیروهای خودی را می دیدیم که زیر درخت ها و  اینجا و آنجا استقرار پیدا کرده بودند.

 وقتی از سه راهی ماهشهر- شادگان چند کیلومتری به طرف آبادان پیش رفتیم، نیروهای خودی جلوی ما را گرفتند و گفتند جلوتر نروید، مسیر ناامن است اما وقتی آشنایی دادیم و خود را معرفی کردیم، اجازه عبور دادند. جاده ماهشهر- آبادان در تصرف دشمن نبود، اما زیر آتش دشمن قرار داشت و تقریبا قابل استفاده نبود. به همین خاطر مرحوم شهید کلانتری راهی را شروع کرده بودند که قرار بود از آن منطقه به طرف رودخانه بهمن شیر برود و در آنجا به جاده قفاس متصل بشود. البته فقط قسمتی از این راه ساخته شده بود که ما آن بخش را طی کردیم و باقی مسیر را می بایستی از بیراهه می گذشتیم. در این مسیر هم عده زیادی از مردم را می شد دید که پای پیاده در حال ترک شهر بودند.


* تصور کردیم سوء تفاهم شده و اینها به خاطر شکل پایین پریدن محافظ و مسلح بودنش، به سمت ما شلیک کرده اند؛ در اینجا من هم پیاده شدم که توضیح بدهم، اما دیر شده بود و  متوجه شدم در اختیاردشمن هستیم.


به هر روی حدود ساعت ۱۱ به نزدیکی بهمن شیر، همان جایی که بعد از جنگ، پل ذوالفقاری یا پل چهارم را احداث کردند، رسیدیم. در اینجا، بازهم با تعدادی نیروی نظامی مواجه شدیم که به تانک مجهز بودند، از این تانک های کوچک ضد شورش.

تا آن زمان هنوز نیروی خودی را از غیر خودی بازنمی شناختیم، بنابراین تصور کردیم که اینجا هم مثل سه راهی ماهشهر- شادگان می خواهند به ما اخطار بدهند و یادآور شوند که مسیر خطرناک است!

ماشین های پشت سر به دلیل گرد و خاک زیادی که برخاسته بود، با فاصله از ما حرکت می کردند. ما جلوی دسته سواره نظام ناشناس توقف کردیم، چند سرباز روی تانک مستقر بودند و مسلسل هایشان را به سمت ما گرفته بودند. یک نفر لباس شخصی هم آن اطراف روی یکی از خانه های کاهگلی با اسلحه ایستاده بود و نگهبانی می داد.

دستور توقف دادند؛ یکی بین شان بود که فارسی خوب صحبت می کرد. ابتدا می خواستند ما را به سمت یک جاده ی فرعی منحرف کنند، اینجا بود که به یکی از محافظین گفتیم پیاده شود و اجازه عبور بگیرد! اما سربازها به محض پایین پریدن محافظ و مشاهده مسلسل در دست او، سمت چپ ماشین ما را به رگبار بستند. بازهم ما تصور کردیم سوء تفاهم شده و اینها به خاطر شکل پایین پریدن محافظ و مسلح بودنش، به سمت ما شلیک کرده اند؛ در اینجا من هم پیاده شدم که توضیح بدهم، اما دیر شده بود و متوجه شدم در اختیار دشمن هستیم.

بعد از اون رگبار ما همه روی زمین دراز کشیدیم. من و شهید تندگویان اسلحه کمری داشتیم که فورا زیر خاک پنهان کردیم که به دست آنها نیفتد. آنجا یک کانال کشاورزی بود که شهید تندگویان سعی کرد در پناه آن از چنگ دشمن رهایی یابد، اما نیروهای دشمن مانع شدند و ایشان را برگرداندند.

بعد ما را بلند کردند و یکی آمد و اسامی را پرسید و ما همه خود را مهندس نفت معرفی کردیم و نام، نام پدر و پدر بزرگ را گفتیم به نحوی که دشمن پی نبرد چه کسانی را اسیر کرده است.

در همین لحظات، ماشین های پشت سر که نزدیک شده و متوجه وخامت اوضاع شده بودند، بلافاصله دور زدند و برگشتند و سرنشینان یکی دو تا ماشین که به ما نزدیک تر بودند، ماشین ها را رها کرده و به نخلستان پناه بردند.


* فرصتی فراهم شد که از چنگ دشمن گریخته و در میان نخل ها از دسترس شان خارج شویم اما با مشکلی تازه مواجه شدیم و آن زخمی شدن اسیر هفتم یعنی همان رزمنده ی لباس تکاوری یا راننده کامیون در اثر این انفجار بود؛ ترکشی نسبتا بزرگ به ماهیچه پایش خورده و او را زمین گیر ساخته بود.


ما را به سمت کامیونی بردند که تازه به غنیمت گرفته بودند، کامیون حامل کمک های مردمی به جبهه بود که احتمالا آن روز، بعد از پیشروی عراقی ها و بستن جاده اهواز گرفتار شده بود. یک رزمنده با لباس تکاوری هم آن پایین ایستاده بود و جنازه یک تکاور دیگر هم عقب کامیون بود. ما اصرار کردیم که اجازه بدهند آن سرباز شهید را دفن کنیم. آنها ابتدا اجازه دادند و دو تا بیل هم در اختیار ما گذاشتند اما همین که مشغول شدیم، افسر ارشد آنها سر رسید و تشررفت که دست از این کار کشیده و سوار شویم.

ما را در قسمت عقب کامیون جای دادند و به سمت نخلستان بردند؛ بین راه تصمیم گرفتیم تمام مدارکمان را پاره کنیم و دور بیندازیم که به دست دشمن نیفتد؛ مشغول این کار بودیم که صدای انفجاری از سمت کابین جلو بلند شد و کامیون ایستاد و بعد راننده عراقی پیاده شد و پا به فرار گذاشت. ما هم پیاده شدیم سرنشین جلوی کامیون بشدت مجروح شده و شاید هم مرده بود. قراین نشان می داد که آن  سرباز، نارنجکی را از ضامن خارج کرده بود و قبل از آن که موفق به پرتاب آن بشود، منفجر شده بود و یا شاید هم تصمیم داشته که آن را به قسمت عقب که ما نشسته بودیم، پرتاب کند اما به جایی خورده و به سمت خودش برگشته بود!

به هر حال فرصتی فراهم شد که از چنگ دشمن گریخته و در میان نخل ها از دسترس شان خارج شویم اما با مشکلی تازه مواجه شدیم و آن زخمی شدن اسیر هفتم یعنی همان رزمنده ی لباس تکاوری یا راننده کامیون در اثر این انفجار بود؛ ترکشی نسبتا بزرگ به ماهیچه پایش خورده و او را زمین گیر ساخته بود.

پیاده اش کردیم و زیر بازوهایش را گرفتیم و راه افتادیم جوان بود و درد می کشید حین حرکت متوجه شدیم که دشمن با خودکار یک علامت ضربدر هم روی سینه اش رسم کرده است که احتمالا برای تمایز از اسرای غیر نظامی بود. سعی کردیم از آنجا دور شویم و به سمت محور خودی ها پیش برویم، اما بی فایده بود همه آن منطقه در تصرف دشمن بود و صفی از تانک ها از همان نقطه ای که اسیر شده بودیم تا بدین جا، به ردیف ایستاده بودند و مرتب به سمت شهر شلیک می کردند؛ باور کردنی نبود که ظرف یک روز، دشمن این همه پیشروی کرده و محاصره شهر را تا بدین حد کامل کرده باشد.

چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که یکی از آن جیپ ها که مدام در رفت و آمد بودند، به سمت ما پیچید و دوباره ما را دستگیر کردند و این بار پیاده حرکتمان دادند و آن رزمنده هم به نوبت دستش روی شانه دو نفر از ما بود. مسافتی را طی کردیم، صدای دو تیر را شنیدیم، می خواستیم به پشت سر نگاه کنیم، با ضربه قنداق مانع شدند، تصور می کنم در آن لحظه آن رزمنده مجروح را شهید کردند.


* پیراهن های ما دریدند و چشم ها و دست های ما را از پشت بستند. من و شهید تندگویان و مهندس بوشهری را کنار هم نشاندند. ناگهان صدای رگبار گلوله و جیغ و داد مردم بلند شد. شهید تندگویان گفت قصد دارد خود را معرفی کند و جلوی قتل عام مردم را بگیرد! و بی محابا فریاد زد: "من وزیر نفت هستم! "


ما را به نقطه ای از نخلستان بردند که در آنجا با کندن زمین پناهگاهی برای تانک ها تعبیه کرده بودند، هنوز تا پل بهمن شیر فاصله داشتیم.

آنجا به یک جمعیت چهل- پنجاه نفره از مردم عادی ملحق شدیم که ظاهرا حین خروج از شهر اسیر شده بودند. در آن نقطه پیراهن های ما دریدند و چشم ها و دست های ما را از پشت بستند. من و شهید تندگویان و مهندس بوشهری را کنار هم نشاندند. ناگهان صدای رگبار گلوله و جیغ و داد مردم بلند شد. شهید تندگویان با ما مشورت کرد و گفت قصد دارد خود را معرفی کند و جلوی قتل عام مردم را بگیرد! و بی محابا فریاد زد: "من وزیر نفت هستم! " بلافاصله صدای شلیک گلوله قطع شد و از این نقطه ایشان را سوار جیپی کرده و بردند.

بعد تصمیم گرفتند باقی اسرا را هم به پشت جبهه منتقل کنند. این بار نیز ما را سوار یک کامیون کردند که البته نظامی بود و گونی پر از ماسه و وسایل سنگرسازی حمل می کرد، و یک جنازه هم آن بالا روی ماسه ها افتاده بود. ضمن حرکت از گفت وگوی سربازانی که مراقب ما بودند، فهمیدیم مصری بوده است.

بین راه کامیون را متوقف کردند و گفتند معاون وزیر هم پیاده شود. اول به روی خودمان نیاوردیم ولی بعد خواهی نخواهی پیاده مان کردند، چشم ها را هم بازکردند ظاهرا دستور رسیده بود که ملاحظه ما را بکنند. همانجا  کمپوت بازکردند و به ما غذای مختصری دادند و بعد سوارمان کردند و از روی پلی که روی کارون زده بودند، از سمت جاده آبادان - اهواز ابتدا به خرمشهر بردند  و از مقابل مسجد جامع عبور دادند و ما همین که چشم مان به گنبد زخم خورده مسجد افتاد به خشم آمدیم و به آنها معترض شدیم که شما به مسجد هم رحم نمی کنید! اما گوششان بدهکار نبود.

بعد از این ما را به نخلستان دیگری بردند که احتمالا  خارج از ایران و جزو استان بصره بود. آنجا یک مقر فرماندهی وجود داشت. در آن مقر بود که ما دوباره به شهید تندگویان ملحق شدیم که با رشادت و شجاعت درست مثل اینکه در کشور خودش باشد، در اتاق فرمانده، با عراقی ها مشغول بحث بود؛ بی هیچ شباهتی به یک اسیر، به آنها اعتراض می کرد که شما به خاک ما تجاوز کرده اید و آغازگر جنگ هستید.

ما را از مقر فرماندهی به سمت بصره بردند. شب از راه رسیده بود و ما آنجا پشت سر شهید تندگویان نماز جماعت خوانده و شامی هم صرف کردیم. در همان جا با هم قرار گذاشتیم که در بازجویی های پیش رو، هماهنگ با هم، بگوییم ما تازه به دولت وارد شده ایم و اطلاعات کلی داریم و به اطلاعات خاص دسترسی نداشته ایم. این هماهنگی بعدا خیلی تاثیر گذاشت بر بازجویی هایی که از ما کردند.

پیش از ترک بصره، بغض آسمان هم ترکید و باران شروع به باریدن کرد اما گویی قرار نبود توقفی در کار باشد؛ سه خودرو سواری آماده کرده بودند و هر یک از ما را در یکی جای دادند و با دو سرباز مسلح در دو طرف به سمت بغداد بردند. بین راه برای اقامه نماز صبح هم توقف نکردند و ما نمازمان را حین حرکت خواندیم.


* در بصره ما دوباره به شهید تندگویان ملحق شدیم که با رشادت و شجاعت درست مثل اینکه در کشور خودش باشد، در اتاق فرمانده، با عراقی ها مشغول بحث بود؛ بی هیچ شباهتی به یک اسیر، به آنها اعتراض می کرد که شما به خاک ما تجاوز کرده اید و آغازگر جنگ هستید.


آخرین دیدار ما در زندان سازمان امنیت عراق بود در بغداد، قبل از بازجویی و پیش از آن که هر کدام مان را در سلول تنهایی خود جای دهند بی هیچ ارتباطی با دنیای خارج. و تمام این حکایت کمتر از یک شبانه روز اتفاق افتاد، از پیش از ظهر نهم تا صبح دهم آبان ۱۳۵۹ که آغاز حبس ما در زندان سازمان امنیت عراق بود.

این حبس به مدت ده سال و چهل روز کم، یعنی تا ۲۴ شهریور ۱۳۶۹ به طول انجامید. ما در تمام این مدت مفقود بودیم چرا که دولت عراق، از اعلام اسامی ما به صلیب سرخ خودداری و حضور ما را در کشورش انکار می کرد. تنها به نمایش تصویر و ارسال دستخطی از شهید مهندس تندگویان اکتفا کرده و پس از آن نیز راه را بر هر ملاقات و مذاکره و گفت و گویی پیرامون آن بزرگوار بسته بودند.

پس از بازگشت عراق، من جویای وضعیت ایشان شدم. ابتدا تصور می کردم به کشور بازگشته، اما پس از وقوف به نامعلوم بودن وضعیت آن بزرگوار، همراه خانواده و پدر گرامی ایشان، به جست و جوی ردی از رفیق و همراه قدیمی پرداختیم؛ از دیدار و مذاکره با عزت ابراهیم در تهران، تا نبش قبرها در عراق و سرانجام یافتن جسد مومیایی شده فرزند رشید انقلاب که در زیر شکنجه وحشیانه ددمنشان تاریخ، به فیض شهادت رسیده و حسرت یک آه را بر دل دشمن نهاده بود.

پیکر پاک ایشان سرانجام در تاریخ ۲۹ آذر۱۳۷۰ پس از ۱۱ سال  به خاک میهن عزیز اسلامی بازگردانده شد و در بهشت زهرا، قطعه ۷۲ تن به خاک سپرده شد. نامش بلند و یادش جاودانه باد.

 

* روایت اول گفت و گوی نگارنده با مهندس سروشی در سال ۱۳۸۴ و آبان ماه ۱۳۹۶.

** روایت دوم گفت وگوی نگارنده با مهندس یحیوی در سال ۱۳۹۳ و آبان ماه ۱۳۹۶.


پاورقی ها

۱- گسبه یا قصبه روستایی در کنار اروند رود

۲- کت کراکر: واحد تولید بنزین در پالایشگاه ها از جمله پالایشگاه آبادان

۳ و ۴- هوز و مانیتور: شیلنگ و تجهیزات آب پاشی و آتش نشانی

۵- از محلات و بخش های  آبادان

۶- برگردان شعار معروف نیروهای بعثی با مضمون جئنا لنبقی!

۷- اسامی کمپ های معروف مناطق نفتخیز که در سال آغازین جنگ در اختیار جنگ زدگان قرار گرفت.

۸ و ۹- اشاره به نقش ترابری مناطق نفتخیز در تخلیه انبارهای آبادان و انتقال خارق العاده هواپیماهای نفت از فرودگاه آبادان و انتقال بخشی از ۲۰۰ راس گاوهای نژاد هلشتاین شرکت نفت در مزرعه و دامداری آبادان که در حال تلف شدن بودند.

منبع: پایگاه اطلاع رسانی موزه های صنعت نفت

برای ما بنویسید

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
3 + 0 =