کد خبر: 5912
سرویس: داستانک
تاریخ انتشار: ۱۰ خرداد ۱۳۹۹ - ۱۴:۰۵
کلم

شخصی گرسنه بود برایش کلم آوردند اولین بار بود که کلم می دید ...

شخصی گرسنه  بود برایش  کلم آوردند.
اولین بار بود که  کلم  می دید .
با خود گفت :  حتما میوه ای  درون این برگها است ‌.
 ‌
اولین برگش را کند تا به میوه برسد
اما زیرش به برگ دیگری رسید . و زیر آن برگ یک برگ دیگر و...

با خودش گفت : حتما میوه ی ارزشمندی است  که اینگونه در لفافه اش نهادند . . . !
گرسنگی اش افزون شد و  با ولع بیشتر برگها را میکند و دور می ریخت .

وقتی برگها تمام شدند متوجه شد میوه ای در کار نبود!
آن زمان بود که دانست کلم مجموعه ی  همین برگهاست...

ما روزهای زندگی را تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده که باید هرچه زودتر به آن برسیم

درحالی که همین روزها آن چیزی است که باید دریابیم و درکش کنیم . . .

و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم ،
 نه خوردنی و نه پوشیدنی بود  
 فقط دور ریختنی بود . . . !

زندگی ، همین روزهایی است که منتظر گذشتنش  هستیم بنابراین قدر فرصت ها را ثانیه به ثانیه و ذره به ذره  بدانیم .

برای ما بنویسید

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
5 + 6 =