چه مصادیق زیبایی از این سخن در میان مردمانمان مییابیم. در میان مردانی که رنجها در دل دارند اما سیمایشان منور به روح مصفایی است که در تمام احوالشان قابل شناسایی است. آنها که دیدارشان یادآور ایثار است، علیرغم مشقتها که خاطرشان را آزرده است از نور ایمان و معنویت سرشارند. آنها که در این بازار آشفته دنیا، دل به مهر وطن دادهاند و مزد شیفتگی طلب نمیکنند.
جعفر علیزاده سال ۱۳۳۸ در آبادان متولد شد. ایستگاه ۱۲ (پلیتیها) زادگاه اوست. تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم در دبیرستان بزرگمهر ادامه داد. در گیرو دار سالهای جوانی بود که جنگ درگرفت و در همان منطقه خرمشهر بود که اسیر شد.
واقعه جنگ
«دشمن وارد خاک میهن شده بود. به چشم خود میدیدم که زنان و مردان به شهادت میرسند. خواهرم در همین جنگ و گریزها به شهادت رسید و این داغ، مرا برای دفاع و مبارزه بیشتر برمیانگیخت. روزی در راهی چند زن و کودک از دست مهاجمان میگریختند و من برای کمک به آنها همراهیشان کردم. آنها توانستند بگریزند اما من و چند تن دیگر از همرزمانم اسیر شدیم.
ما را به اردوگاه بردند. روزها و شبهای اسارت در سختترین شرایط گذشت اما در این میان گاه خرسندیهایی نیز داشتم. شنیدن اخبار ایران و نامههایی که از سوی خانواده دریافت میکردم روزنه امیدی بود در تاریکی شبهای طولانی اسارت در اردوگاههای موصل و تکریت. روزها و شبهایی که گذشت و ۱۰ سال از عمر مرا با خود برد.
در اردوگاه زبان انگلیسی آموختم با این هدف که با مسئولان صلیبسرخ بتوانم ارتباط برقرار کنم. این توانایی به من کمک کرد. از چیزهای دیگری که در فرصتهای کشدار و بیپایان اسارت آموختم ساییدن سنگها و ساختن مجسمه از آنها بود.
تعبیر رویای آزادی
کمکم رسیدن به آزادی برایم دستنایافتنی و تلاشهایم بیثمرتر از همیشه مینمود اما همچنان سعی میکردم باور رهایی را در قلبم زنده بدارم تا این که در سال ۱۳۶۹ پرنده آزادی جان گرفت و من به میهن عزیزم بازگشتم. خانوادهام از من بیخبر بودند. با پول اندکی که داشتم خود را به اهواز رساندم اما نمیدانستم برای یافتن خانوادهام به کجا باید بروم. حیران و سرگردان در کوچههای شهر میرفتم که نشانی مغازهای که برادرم در آن کار میکرد به خاطرم رسید. با خوشحالی به آنجا رفتم و به کمک صاحب مغازه توانستم خانوادهام را پیدا کنم. رویارویی با پدر پیر و شکستهام که در اثر اصابت ترکش خمپاره بیناییاش را نیز از دست داده بود، دردناکترین صحنهای بود که پس از بازگشت دیدم. او روزها در معبری که در آخرین دیدار از او جدا شده بودم به انتظار بازگشت من مینشست.
استخدام در نفت
پدرم نفتی بود و همچنان شاغل در اداره تعمیرات پالایشگاه آبادان که من هم به نفت پیوستم. سال ۱۳۷۰ در اداره حراست و حفاظت مشغول به کار شدم. شکنجهها و سوءتغذیه دوران اسارت توانم را کاست و باعث شد به بیماری تیروئید مبتلا شوم اما همچنان استوار ایستادهام. ورزش میکنم، هر روز میدوم و پیادهروی میکنم و هنوز به آینده امیدوارم. از همین رو پس از بازنشستگی تحصیلاتم را ادامه دادم و در رشته حقوق از دانشگاه خرمشهر فارغالتحصیل شدم. باید بگویم من مدرک رسمی پرستاری هم دارم و این توانایی در اسارت بسیار به کار آمد. در آنجا من مسئول داروخانه بودم و به همرزمان بیمارم رسیدگی میکردم.»