"به زمان خودش"
پسر آقای شوریده، کلافه از گرما و خیس عرق وارد خانه شد و چشمش به پدرش افتاد که با فراغ بال زیر کولر دراز کشیده بود.
ناخودآگاه لجش گرفت. هر روز که خرد و خسته از سر کار برمیگشت همین منظره را میدید. به زور زیر لب سلامی کرد و مستقیما به حمام رفت. دوش که گرفت یک کم آرامتر شد.
مادرش صدایش زد: پسرم، برات چای ریختم.
ولی او که هنوز یک جور غیض بیدلیل نسبت به پدرش احساس میکرد بدون آنکه جواب دهد روی تختخوابش دراز کشید. مادرش دوباره صدایش زد اما او همچنان با لجبازی ساکت ماند. چند دقیقه بعد آقای شوریده در زد. سینی چای دستش بود: اجازه هست؟
پسر با کنایه گفت: زحمت نکشید.
-
پاشو بابا، من خودم اینکاره بودم.
-
چیکاره؟
-
من در شرکت نفت آبادان...
-
بله، میدونم. شما در شرکت نفت آبادان در گرمای پنجاه درجه، بالای سر چاههای نفت، شیفتکار بودید؛ صبحکار و عصرکار و شبکار، جمعه و تعطیلات رسمی هم شامل حالتون نمیشد. تا حالا صد بار برام گفتید.
-
داستان ایام پوست اندازون رو هم برات گفتم؟ مرداد، ماه پوست انداختن بود. هوا چنان گرم میشد که آب زیر پوستم میجوشید و تاول میزد و پوستم ورقه میشد. پدرم در میومد. بعد که میرفتم خونه میدیدم بابام زیر پنکه فس فسوی سقفی لم داده. مثل حالای تو، خون خونمو میخورد. دلم میخواست پنکه رو بکنم تا دیگه بابام اونقدر خوش به حالش نباشه.
-
خب، کندیدش؟
-
نه، چون همیشه یادم میومد که بابامم به وقت خودش پوستشو انداخته بود.
پسر خندید. نشست و لیوان چاییش را برداشت: حق با شماست. شما هم به زمان خودتون... ن.