کد خبر: 5404
سرویس: داستانک
تاریخ انتشار: ۱۲ تیر ۱۳۹۸ - ۱۵:۰۳
  • خبرنگار: روابط عمومی
  • چاپ
"  داستانک  "

صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم آمده بود. مجبور شدم به بروجرد بروم. هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسیدم.  وسط پل به ناگاه .......

صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم آمده بود. مجبور شدم به بروجرد بروم. هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسیدم. 
وسط پل به ناگاه با موتوری که چراغش هم روشن نبود روبرو شدم.
به سمت راست گرفتم، موتوری هم به راست پیچید. 
به چپ گرفتم، موتوری هم به چپ! 
خلاصه موتوری لیز خورد و بعد از برخورد با حفاظ پل، از روی موتور به داخل رودخانه پرت شد.

وحشت زده و ترسیده، ماشین را نگه داشتم و با سرعت پایین رفتم ببینم چه شده؟ 
دیدم گردن بیچاره ۱۸۰ درجه پیچیده ... با محاسبات ساده پزشکی، با خودم گفتم حتما زنده نمانده.

مایوس و ناراحت، دستم را رو سرم گذاشتم و از اتفاق پیش آمده اندوهگین بودم و در این فکر که چه کار باید بکنم. در همین حال زیر چشمی هم نگاهش می کردم. 
با حیرت دیدم چشماش را باز کرد. 
با خود گفتم این حقیقت ندارد.تکانی خوردم و پرسیدم: سالمی؟ 
با عصبانیت گفت: په چینه (پس چه شده؟) چرا ایجو (اینطور) رانندگی میکنی؟ 
 گفتم آقا تو را به خدا تکان نخور چون گردنت پیچیده. 
یک دفعه بلند شد گفت: چی پیچیده؟ چی موی تو؟( چی میگی)؟ هوا سرد بود کاپشنم را از جلو پوشیدم سینه ام سرما نخوره!!!

برای ما بنویسید

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 9 =