کد خبر: 5356
سرویس: داستانک
تاریخ انتشار: ۲۶ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۷:۱۱
  • خبرنگار: روابط عمومی
  • چاپ
داستانک

از جمله اجناس قدیمی خانه آقای شوریده، کمد بزرگ و بسیار سنگین چوب گردو بود که گوشه پذیرایی قرار داشت. خانم شوریده که مدت­ها بود دلش یک بوفه قشنگ و مدل جدید می­خواست، بعد از ماه­ها اصرار ..........

از جمله اجناس قدیمی خانه آقای شوریده، کمد بزرگ و بسیار سنگین چوب گردو بود که گوشه پذیرایی قرار داشت. خانم شوریده که مدت­ها بود دلش یک بوفه قشنگ و مدل جدید می­خواست، بعد از ماه­ها اصرار موفق شد آقا را راضی به خرید آن کند. شب عید بود و خانم از آمدن بوفه شیک و ظریف و زیبا حسابی ذوق­زده بود و می­خواست هر چه زودتر آن را جاسازی کند، اما اول باید کمد قدیمی را رد می­کردند. آقای شوریده به خیال اینکه عتیقه فروش­ها ارزش این جنس استثنایی را می­دانند سراغ یکی از دوستان عتیقه فروشش رفت ولی جوابی غیرمنتظره شنید: بله، چوب گردو باارزشه، ولی وقتی به شکل یه صندوقچه کوچولوی منبت­کاری باشه، نه یه کمد هیولا که به تنهایی یه اتاق لازم داره. باید بسپاریش دست یه کهنه فروش یا سمسار. 

آقای شوریده علیرغم میل باطنی سراغ سمساری رفت و کلی از کمد تعریف کرد و تضمین که تا صد سال دیگر هم بی­عیب می­ماند، ولی سمسار حتی حاضر نشد بیاید و نگاهی به آن بیندازد: می­دونم چیه. از این کمدای عهد بوق که رستم هم نمی­تونه تکونش بده. به درد سمساری نمی­خوره، آخه مشتریای ما توی خونه­ ها و آپارتمانای کوچیک زندگی می­کنن و جای یه همچین چیزایی رو ندارن. ببین به درد مسجد محله تون نمی­خوره؟

پیشنهاد خوبی بود. حالا که کسی به خاطرش پول نمی­داد چه بهتر که به مسجد اهدایش می­کرد. از قضا وقتی با متولی مسجد صحبت کرد، حاج آقا استقبال کرد: خدا خیرتان بدهد. اتفاقاً یک جای محفوظ که بتوانیم امانتی­ها را در آن جا بدهیم خیلی به دردمان می­خورد.

ـ پس زحمت می­کشید به خدّام بفرماید امروز بیان ببرنش.

ـ راستش در حال حاضر خدام خیلی گرفتارند. اگر ممکن است خودتان زحمتش را بکشید.

ای بابا! یعنی باید از جیبش صدهزار تومان هم خرج کند تا چهار کارگر قلدر بیایند و آن را ببرند؟ ناگهان فکری به ذهنش رسید؛ بچه­ های محل!

ـ بچه­ ها، یه کمد دارم که تمام شب چارشنبه سوری، آتیشتون رو روشن نگه می­داره.

پسرهای باحال محله برای بردن کمد آمدند، ولی با دیدنش عقب نشستند: چه جوری اینو ببریم؟ زیرش قر می­ شیم!

آقای شوریده که بعد از یک هفته دوندگی، حسابی مستأصل شده بود از ترس انصراف بچه­ ها گفت: اگه یه راهی برای بردنش پیدا کنید آجیل چارشنبه سوریتون رو هم میدم.

پسرها که متوجه دستپاچگی آقای شوریده شدند دلشان سوخت و به شور نشستند و عاقبت به نتیجه رسیدند: ما که آخرش باید تیکه تیکه­ اش کنیم. یه اره برقی میاریم و همین جا خردش می­کنیم و می ­بریمش.

لبخند بر لب آقا و خانم شوریده نشست. یک کم ریخت و پاش داشت اما لااقل از بلاتکلیفی درمی­آمدند. 

برای ما بنویسید

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
5 + 10 =