"پدربزرگ باحال"
آقای شوریده مقابل همسرش نشست و با لحنی مصمم گفت: خانم، من امروز یه تصمیم خیلی مهم گرفتم.
ـ به به! چه خبر؟
ـ تصمیم دارم با نوه هام بیشتر وقت بگذرونم.
ـ هان؟!
ـ آره! یعنی چی که یک هفته چشم انتظار جمعه بشینم تا بچه ها بیان اینجا، یا هر از گاهی ما رو دعوت کنن و بریم خونه شون؟ تازه، کم کم که نوه ها بزرگتر بشن و مستقل، دیگه همون آخر هفته ها هم نمیان.
ـ خب این قانون طبیعته.
ـ ولی به نظر من برمیگرده به پیوندهایی که بین آدما هست. اگه بیشتر خودمون رو توی زندگیشون جا کنیم، براشون اهمیت بیشتری پیدا میکنیم.
ـ کدوم آدم جوونی حوصله پیر و پاتالا رو داره؟ از نظرشون ما آدمای کسل کنندهای هستیم که سرشون رو با نصیحتامون درد میاریم.
ـ حق دارن. دلیلی نداره هر کاری میکنن با نصیحت ما مواجه بشن.
ـ منم این رو قبول دارم، ولی وقتی میبینم جوونای خام دارن راهی رو میرن که ما بارها رفتیم و نتیجهش رو دیدیم، جام نمیگیره چیزی نگم.
ـ نصیحت جای خودش رو داره، اما من میخوام وقتم رو به نوه هام بدم ، نه تجربه هام رو.
ـ اونا سرشون به کار خودشونه.
ـ آره، ولی من که بیکارم. خودم میرم سراغشون و باهاشون قاطی میشم.
ـ فکر میکنی حوصله ات رو داشته باشن؟
ـ اگه نشونشون بدم که من یه پیرمرد کسل کننده نیستم چرا که نه؟
ـ چطوری میخوای این کار رو بکنی؟
ـ در قدم اول براشون جا میندازم که حداقل یک روز در ماه، روز پدربزرگه و اون روز قرار نیست خیلی بهشون بد بگذره. مثلاً دسته جمعی میبرمشون سینما.
ـ پس من چی؟
ـ شما که قدمت سر چشمه؛ ولی میدونی؟ اینطوری میتونم با علایقشون آشنا بشم و اون وقت سعی میکنم تا جایی که توان دارم باهاشون همراهی کنم.
ـ چه جوری؟
ـ خب مثلاً یکیشون همیشه میره باشگاه تا بر و بازوش رو خوشگل کنه. شاید منم هفته ای یه بار باهاش برم. درسته که نمیتونم ورزش اونچنانی بکنم، ولی در هفته چند ساعتی من رو در تلاش برای همون کاری میبینه که دوست داره.
ـ فکر کنم خوشش بیاد.
ـ حتماً خوشش میاد.
ـ خدا رو شکر که تعداد نوه هات اونقدر زیاد نیست که جمع کردنشون سخت باشه.
ـ بله، من نمیخوام یه پدربزرگ سنتی باشم و سرم تو لاک خودم باشه و توقع داشته باشم که فقط به خاطر پیوند خونی دوستم داشته باشن. میخوام من رو کنارشون ببینن تا پدربزرگ بودنم درک بشه.
ـ خیلی هم خوبه. موفق باشی.