کد خبر: 5325
سرویس: داستانک
تاریخ انتشار: ۱۲ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۴:۳۴
  • خبرنگار: روابط عمومی
  • چاپ
"  داستانک   "

پسر آقای شوریده، کلافه از گرما و خیس عرق وارد خانه شد و چشمش به پدرش افتاد که .......

"به زمان خودش"

پسر آقای شوریده، کلافه از گرما و خیس عرق وارد خانه شد و چشمش به پدرش افتاد که با فراغ بال زیر کولر دراز کشیده بود.

ناخودآگاه لجش گرفت. هر روز که خرد و خسته از سر کار برمی­گشت همین منظره را می­دید. به زور زیر لب سلامی کرد و مستقیما به حمام رفت. دوش که گرفت یک کم آرامتر شد.

مادرش صدایش زد: پسرم، برات چای ریختم.

ولی او که هنوز یک جور غیض بی­دلیل نسبت به پدرش احساس می­کرد بدون آنکه جواب دهد روی تختخوابش دراز کشید. مادرش دوباره صدایش زد اما او همچنان با لجبازی ساکت ماند. چند دقیقه بعد آقای شوریده در زد. سینی چای دستش بود: اجازه هست؟

پسر با کنایه گفت: زحمت نکشید.

  • پاشو بابا، من خودم اینکاره بودم.

  • چیکاره؟

  • من در شرکت نفت آبادان...

  • بله، می­دونم. شما در شرکت نفت آبادان در گرمای پنجاه درجه، بالای سر چاه­های نفت، شیفتکار بودید؛ صبحکار و عصرکار و شبکار، جمعه و تعطیلات رسمی هم شامل حالتون نمی­شد. تا حالا صد بار برام گفتید.

  • داستان ایام پوست اندازون رو هم برات گفتم؟ مرداد، ماه پوست انداختن بود. هوا چنان گرم می­شد که آب زیر پوستم می­جوشید و تاول می­زد و پوستم ورقه می­شد. پدرم در میومد. بعد که می­رفتم خونه می­دیدم بابام زیر پنکه فس فسوی سقفی لم داده. مثل حالای تو، خون خونمو می­خورد. دلم می­خواست پنکه رو بکنم تا دیگه بابام اونقدر خوش به حالش نباشه.

  • خب، کندیدش؟

  • نه، چون همیشه یادم میومد که بابامم به وقت خودش پوستشو انداخته بود.   

پسر خندید. نشست و لیوان چاییش را برداشت: حق با شماست. شما هم به زمان خودتون... ن.

برای ما بنویسید

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 8 =